چند حکایت بیربط!
آوردهاند که چون اسکندر مقدونی یکی یکی ممالک عالم را متصرف شده به پیش میتاختی، به تدریج خویش را در میان متصرفات خویش تنها یافتی و از احتمال قیام مردمان مغلوب اندیشناک گشته، شروع به چاره اندیشی نمودی؛ وی ده روز و ده شب در تفکر فرو رفتی و دست آخر چارهای بس گران اندیشیدی. او وزیر خویش را خوانده بفرمودی در تمام ممالک متصرفه کند و کاو نموده کودنترین فرد هر مملکت را یافته، حاضر کنندی. کارگزاران اطاعت نموده دستور را به انجام رساندندی. وی سپس حکم فرمانروایی ممالک را به هر کدام از این افراد احمق داده و آنان را روانهی کشورهاشان نمودی. بزرگان لشکر از این تصمیم برآشفتندی که این چه دستور نابخردانهای بود که از اسکندر صادر گشتی!؟ اما پس از این تصمیم، آن فرمانروایان کودن چنان مردمانشان را مشغول چرندیات نمودندی که دیگر هرگز به فکر قیام و استقلال نیافتادندی.
آوردهاند که مسئول بلند پایهای حکیمی را گفت: «بهترین عبادتها چیست؟»
حکیم پاسخ داد: «تو را سفر فرنگستان تا خلقی از دستت بیاسایند!»
روزی شیخ از بازار گذر کردی، گوسفند مذبوحی را دید در قصابی آویزان و مردمان هیچ یک توان و یارای خرید نداشتندی. شیخ فرمود : عمر این گوسفند بعد از مرگ درازتر است از عمرش قبل مرگ؛ و مریدان مدهوش گشتندی و نعرهها زدندی. 
شیخ روزی با مریدان از بازار میوه فروشان گذر کردندی و گیلاسی دید که کرمی در آن لولیده و به ولع تمام گیلاس همی خوردی. شیخ گریست و فرمود : خوشا به آن کرم و توانگریاش. عمری زیستم و نتوانستم چارکی گیلاس بخرم.
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل، آسمان و زمین بر ما شده بخیل.
و مریدان رم کردندی و سر به بیابان گذاشتندی. 
روزی شیخ را گفتند قیمت تخم مرغ دانهای سیصد تومان شده است؛ شیخ گفت: «خب نخرید!»؛ و مریدان سر به دیوار کوفتندی.
:: موضوعات مرتبط:
,
,